چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

بالا بالا...بالاتر

خوشحال نیستم که اون اینقدر کم فهمه ولی خوشحالم که بیشتر از اون می فهمم. خوشحالم چون مطمئنم من خوشبخت تر از اون هستم چون به این شکل کینه نمی ورزم. نمی بینمش، نمی خوام ببینمش- و به خاطر این نخواستن چند تا قرار با دوستان رو از دست دادم- اما متلک پرانی و جوسازی و بی حرمتی رو اصلا قبول ندارم.  وقتی اینطوری جواب می نویسه برام می فهمم که خیلی داره حرص می خوره و آن وقت دلم براش می سوزه.
شاید بهتر از من باشه ، شاید خدا بیشتر از من دوستش داشته باشه ولی قلب من اندازه نداشتن یک کینه از اون پاک تره...

تا کی؟

نمی دونم ما ایرانی ها چرا این طور هستیم و قراره تا کی همین طور بمونیم.
چند وقت بود که می خواستم آلبوم های سامی یوسف که تازه در ایران مجوز انتشار گرفته رو بخرم. جایی ندیده بودم تا هفته پیش که تو نشر چشمه دیدم یک خانمه میخواد از همین CD ها بگیره:آلبوم المعم رو. من هم یکی گرفتم بدون اینکه نگاه کنم. به خونه که رسیدم و CD رو دیدم دهانم باز موند. ۳۰۰۰ تومان خریده بودمش و اصل نبود. یک CD سونی رایت شده! بدون برچسب و هر چیزی که نشون بده اون رو یک موسسه منتشر کرده و کاور داخل CD مربوط بود به یک موسسه عربی!
دیروز از داروخانه زعفرانیه داروهام رو گرفتم و باز نگاه نکردم-واقعا باید کنترل می کردم؟- برای شام رفتم مهمانی و آخر شب که خواستم داروهام رو مصرف کنم دیدم چیزهایی که دکتر گفته نیست! سه قلم از داروها رو نگذاشته بود- عمدی یا سهوی؟ - حالا امروز باید کلی راه رو دوباره طی کنم تا برم همان داروخانه داروهام رو بگیرم چون جدا از پولی که داده شده و بازای آن دارو گرفته نشده من به هر حال باید داروهام رو مصرف کنم و اصل نسخه رو من ندارم...
یکی از آشنایان می گفت چند سال پیش تو یک عکاسی تو آلمان بقیه پول رو که گرفتم شروع کردم به شمردن- کاری که ما همیشه می کنیم - که یک دفعه داد و بیداد خانمه بلند شد و حتی می خواست پلیس خبر کنه. من که چیزی نمی فهمیدم از حرفهاش ولی یکی از دوستان که با ما بود و زبان می دونست برامون این طور ترجمه کرد که خانمه میگه این آقا به من توهین کرده و تهمت دزدی به من زده!

یا باد آن روزگاران...

دیشب کلی خاطره رو با هم مرور کردیم. خاطراتی که مربوط به خیلی گذشته ها نیست: خاطراتی در عصر روز ۲۸ فروردین ۱۳۸۴. اولین باری که دیدمش و رفتیم هتل استقلال. روبروی در ورودی آخر سالن نشستیم، کنار شیشه. تمام لحظه ها رو مرور کردیم که چی گفتم که خنده اش گرفت، که چی گفت که برام عجیب بود. ساعت ۵/۱ شب رفتیم آنجا و دو تا قهوه فرانسوی بد طعم و یخ کرده خوردیم و لذت بردیم به یاد روزی که کنار هم نشسته بودیم و فلسفه می بافتیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم ...
خاطراتی رو مرور کردیم که مربوط به خیلی گذشته ها نبود اما مزه مزه کردن دوباره شان احساس خیلی خوبی به ما داد. به نظرم خیلی خوبه که هر از گاهی دوباره یادمون بیاد لحظه های قشنگ گذشته ها رو، که دوباره بعضی از اون جملاتی که تا مغز استخوانمون رو می لرزاند بهم بگیم. بگیم که چه احساسی داشتیم و از کنار هم بودن - به سبک آن روزها - چه لذتی می بردیم. گاهی مثل آن دوران خجالت بکشیم و گاهی مثل آن روزها نگاه کنیم.

خاطرات شیرینمان بی مزگی قهوه رو از یادمون برد. حالا لذت کشف دوباره اش رو دوباره می چشم.

رسیدن به خیر

تو هوای امروز حسابی منجمد شده ام. حالا - به محض رسیدن- برای خودم یک لیوان چای ریخته ام. کم کمک مزه اش می کنم تا کمی سردتر شود و قابل خوردن. نگاهم به ساعت است و نمی فهمم که عقربه ها چرا گذشتن یادشان رفته. حداقل باید ساعت ده را نشان بدهند تا بتوانم بروم سراغ گوشی تلفن. زودتر می ترسم خواب باشد، دیشب دیروقت از سفر رسید. در این دو روزه کلی جایش خالی بود هر چند که اگر تهران هم بود شاید نمی توانستم ببینمش.
چقدر این دل تنگی های  من دائمی شده اند... یک روز ندیدنش دلم را می کند اندازه دل یک گنجشک. امشب می بینمش