خیلی دوست داشتم می توانستم همه چیزهایی که در ذهنم هست،در ذهنم هست و آزارم میدهد-آزارم میدهد و می کاهدم-
دانه دانه بنویسمشان و خلاص شوم از دستشان. بد است که نوشتن ام نمی آید. نمی توانم بنویسم آنچه که بهش فکر می کنم.
حرف زدن همیشه برایم سخت بوده- واین چقدر آزار میداد پسرکم را- و فکرکه می کنم می بینم چقدر دچارش کرده ام به سوء تفاهم با این نگفتن ها.
نوشتن زمانی ساده تر بود اما حالا آن هم رو نشان نمی دهد.
یک چیز مشخص است اما، نه توجیه می خواهد نه تفسیر:دلم برایش تنگ شده است، برای چشم هایش که آنقدر دوستشان داشتم ، برای صدایش که اول از همه به آن عاشق شدم. برای شانه هایش که شیفته ام می کرد و برای مهربانی هایش
برای نگرانی هایش
برای دوست داشتن هایش-حتی به شیوه خودش.
بهتر از هر چیزی می دانم:دل تنگ است!