چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

تمام تو سهم منه

تماس بگیرد که خیابان فاطمی هستم، تا چند دقیقه دیگر می رسم میدان.

گوشی به دست بایستی پشت پنجره تا آن چند دقیقه بگذرد


خوشبختی شاید ضربان تند قلبت است وقتی لنسر عدسی را میان ماشین های دیگر در ترافیک میدان فاطمی تشخیص می دهی؛ضربان قلبت از احساس خوش عبوری از چند ده متری ات

خیال می کنم که نیستی

که فراموش ام شده ای


خیره که می شوم به چهره مرد

دلم که می خواهدش

می فهمم 

نگاهم 

انحنای لب‌اش را گرفته

انحنای لبهای توست

که همیشه می بوسیدم...


چشمهات رو نبند

چشمهات!

چشمهای قهوه ای کم مژه.

با هاله‌ای تیره دورش و ابروهای کم پشت پراکنده.

چشم هایی معمولی!


من عاشق شدم به این چشمها

زندگی کردم با این چشم ها

آروم شدم با نگاه این چشم ها



چشم های معمولی‌‌‌ت آرزومه

خیال میکنم

این روزها فقط خیال میکنم

خیال خوب

خیال بد

خیال میکنم نشسته ای با پری ها، فرشته ها، بی خیال من

خنده ام میگیرد

و گریه ام


خیال میکنم گاهی خودم را

در خیال تو 

گاهی

با من حرف بزن

دوست داشتم با لحن آن روزهایت میگفتم با من حرف بزن
با همان لحن محکم کشدار
و تو می شنیدی
و تو حرف شنو میشدی

با من حرف بزن پسر جان...

من بودم و عشق

گاهی فکر می کنم به چه چیز در تو عاشق شدم
فکر میکنم چشمانت
و بعد...
صدایت و محبت آن
و بعد...
سادگی ات و پاکی ات
این بود که قبل از هر چیز بر دلم نشست

کاش میشد

فکر می کنم-خیلی-که چرا؟ گفته دیگران این است: برای بزرگ شدن،رشد کردن. به خودم نگاه می کنم و سعی می کنم نگاهم دقیق باشد و منصفانه.

نه! بزرگ نشده ام. تازه اگر هم رشدی پیدا کنم و قدی بکشم برای تو چکار می توانم بکنم. برای تو که حالا حسرت دارم برای همه لحظه هایی که در کنارت بودم و هدرشان دادم، برای همه کارهایی که می توانستند شادت کنند و نکردم.

دلم می سوزد برای همه آرزوهایی که ماند به دلت و تمنایشان نیمه کار ماند برایت. کاش میشد کاری کرد تا شاد باشی پسرکم!

مانده ام در این همه تفاوت و این همه دوست داشتن!شنیده ام دختر جان گلمان پرسیده است من چطور تو را انتخاب کرده ام...می دانی ا؟ین روزها همه اش ذهن ام درگیر جوابی است که هیچ وقت گفته نخواهد شد. برای انتخاب تو چه دلیلی محکم تر از عشقی که می ریزی در چشم هایت ؟ در دستهایت و صدای مهربانت که می گویی مریض نشی بابایی غصه بخوره!
پ.ن: می خواهم موضوع بندی را بگذارم او ولی به جز تو هیچ چیز نیست...

چشمهایش

نمی تونم از خودم پنهان کنم، از دیگران هم! و از خودش بیشتر!
اینکه من به چشمهایش عاشق شدم یا بهتر بگم به نگاهش... به چشمهایش که انگار همه دنیا رو ریخته اند در آنها! به نگاهش که مهربونی میریزه در تمام دنیا... و دروغ نگم به صدایش. که آهنگی داره... آهنگ... و باز هم مهربونی میریزه در فضا و هوا.

راز چشمها رو هر کسی نمی دونه! هر کسی نمی تونه بفهمه... من فهمیدم و سست شدم، المیرا فهمید و لبخند زد.

چشمهایش ... مهربون بمونید تا همیشه.