چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

بی خوابی

دلم گرفته و حالا می دونم که غم که روی دل کسی سنگینی کنه چشم هاش رو بیقرار میکنه و خواب رو ازش فراری...

حالا می دونم اون بیدار ماندن های شبانه برای غم ات زیادت بود

غم ات در این دنیا زیاد بود

من دلم تنگ است

خیلی دوست داشتم می توانستم همه چیزهایی که در ذهنم هست،در ذهنم هست و آزارم میدهد-آزارم میدهد و می کاهدم-

دانه دانه بنویسمشان و خلاص شوم از دستشان. بد است که نوشتن ام نمی آید. نمی توانم بنویسم آنچه که بهش فکر می کنم.

حرف زدن همیشه برایم سخت بوده- واین چقدر آزار میداد پسرکم را- و فکرکه  می کنم می بینم چقدر دچارش کرده ام به سوء تفاهم با این نگفتن ها.

نوشتن زمانی ساده تر بود اما حالا آن هم رو نشان نمی دهد.

یک چیز مشخص است اما، نه توجیه می خواهد نه تفسیر:دلم برایش تنگ شده است، برای چشم هایش که آنقدر دوستشان داشتم ، برای صدایش که اول از همه به آن عاشق شدم. برای شانه هایش که شیفته ام می کرد و برای مهربانی هایش

برای نگرانی هایش

برای دوست داشتن هایش-حتی به شیوه خودش.

بهتر از هر چیزی می دانم:دل تنگ است!

هیچ چیز دردناک تر از این نیست که بعد از سال ها به خودت بیای و ببینی گیرت همونی هست که چند سال پیش...

یعنی چقدر پیشرفت؟

وقت رفتن

نشسته ام اینجا پشت میزم. نشسته ام بدون هیچ حضوری، خواب آلود و پراکنده . صدای دخترها دارد می آید که بی وقفه حرف می زنند. دارم فکر می کنم که چطور می توان لحظات را کش داد تا برسند به 150 دقیقه و بروم.
فقط رفتن...

عجیب است که یک باره به شانه هایش عاشق می شوم!

کسالت موضعی

روشی که این یکی دو ماه برای بالا بردن اطلاعاتم بکار گرفته بودم و جواب هم داده بود نمی تونم ادامه بدم. روحم دوباره شلخته شده و زیر بار مطالعه و برنامه نمیره. دوبار دچار کسالت علمی شدم!! و این باعث میشه هر روز وقتم بگذره بدون اینکه مطلب تازه ای یاد گرفته باشم و این اصلا  خوب نیست....

نوشتنم و پاک کردم. آنقدر کلافه ام که نوشته ام هم از هم گسیخته می شود ... هیچ چیز آنی نیست که من می خواهم.

برف دلم رو می بره

دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و  خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی!
آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا رفتیم چاپاتی گذاشته بود. بعدها اتفاقی تو اینترنت پیداش کردم و حالا هر وقت بهش گوش می کنم می بردم یک جای دیگه، یک جایی دور از این آدمها که حرف زدنهای فراوان و خندیدن های بی جهتشون کلافه ام می کنه. آدمهایی که آهنگ های مزخرف گوش می کنند و مدام حرف می زنند.آدمهایی که برای همدیگه می زنند و قربون صدقه همدیگه می روند.
دانه های برف دارند می ریزند-خیلی زیاد- و یک چیزی به من میگه اینجا نمون.

بالا بالا...بالاتر

خوشحال نیستم که اون اینقدر کم فهمه ولی خوشحالم که بیشتر از اون می فهمم. خوشحالم چون مطمئنم من خوشبخت تر از اون هستم چون به این شکل کینه نمی ورزم. نمی بینمش، نمی خوام ببینمش- و به خاطر این نخواستن چند تا قرار با دوستان رو از دست دادم- اما متلک پرانی و جوسازی و بی حرمتی رو اصلا قبول ندارم.  وقتی اینطوری جواب می نویسه برام می فهمم که خیلی داره حرص می خوره و آن وقت دلم براش می سوزه.
شاید بهتر از من باشه ، شاید خدا بیشتر از من دوستش داشته باشه ولی قلب من اندازه نداشتن یک کینه از اون پاک تره...

رسیدن به خیر

تو هوای امروز حسابی منجمد شده ام. حالا - به محض رسیدن- برای خودم یک لیوان چای ریخته ام. کم کمک مزه اش می کنم تا کمی سردتر شود و قابل خوردن. نگاهم به ساعت است و نمی فهمم که عقربه ها چرا گذشتن یادشان رفته. حداقل باید ساعت ده را نشان بدهند تا بتوانم بروم سراغ گوشی تلفن. زودتر می ترسم خواب باشد، دیشب دیروقت از سفر رسید. در این دو روزه کلی جایش خالی بود هر چند که اگر تهران هم بود شاید نمی توانستم ببینمش.
چقدر این دل تنگی های  من دائمی شده اند... یک روز ندیدنش دلم را می کند اندازه دل یک گنجشک. امشب می بینمش