دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی!
آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا رفتیم چاپاتی گذاشته بود. بعدها اتفاقی تو اینترنت پیداش کردم و حالا هر وقت بهش گوش می کنم می بردم یک جای دیگه، یک جایی دور از این آدمها که حرف زدنهای فراوان و خندیدن های بی جهتشون کلافه ام می کنه. آدمهایی که آهنگ های مزخرف گوش می کنند و مدام حرف می زنند.آدمهایی که برای همدیگه می زنند و قربون صدقه همدیگه می روند.
دانه های برف دارند می ریزند-خیلی زیاد- و یک چیزی به من میگه اینجا نمون.