تو هوای امروز حسابی منجمد شده ام. حالا - به محض رسیدن- برای خودم یک لیوان چای ریخته ام. کم کمک مزه اش می کنم تا کمی سردتر شود و قابل خوردن. نگاهم به ساعت است و نمی فهمم که عقربه ها چرا گذشتن یادشان رفته. حداقل باید ساعت ده را نشان بدهند تا بتوانم بروم سراغ گوشی تلفن. زودتر می ترسم خواب باشد، دیشب دیروقت از سفر رسید. در این دو روزه کلی جایش خالی بود هر چند که اگر تهران هم بود شاید نمی توانستم ببینمش.
چقدر این دل تنگی های من دائمی شده اند... یک روز ندیدنش دلم را می کند اندازه دل یک گنجشک. امشب می بینمش
سلام . خوبی؟ بهت تبریک میگم چون که عاشقی و دلت برای بهترین رویایت تنگ میشه . ای کاش همه آدمها رویایی بودند و همیشه دلتنگ همدیگه......در پناه حضرت مهر باشید
خوب بیدی؟ منم بهت تبریک میگم،منم بهت میگم چون که عاشقی و دلت برای بهترین رویایت تنگ میشه ومنم بهت میگم یه جورایی ازت خوشم اومد