از پنجره تاکسی زهوار در رفته بیرون را نگاه می کنم و لبخند می زنم بی مقدمه... از رویاهایش خوشم می آید چون کودکانه هستند :پاک و شیرین. به فضای باز روبروی آشپزخانه اشاره می کند « اینجا یک میز گرد می گذرایم » به سمت دیگر می رود «اینجا هم جای تلویزیون است» و... چیزی نمی گویم . من هم خوشحالم. تصور اینکه دوری مان به حداقل می رسد خوشحالم می کند، همان لحظه نا امید هم می شوم: اگر بخواهد مثل حالا این قدر پرمشغله باشد و دیروقت به خانه بیاید... و باز هم چیزی نمی گویم. از لیست سفارشات آینده ام حرف می زند و من از موارد لیست خنده ام میگیرد. « ۳۰۰ گرم پنیر با یک دونه روسری» چه بی ربط! می فهمم که در ذهن اش چیزی می گذرد شاید شیرین تر از آنچه برای من می گذرد. ما ۲ ماه و اندی فاصله داریم تا با هم بودنمان ، با هم بودنی که کیفیت اش گاهی نگرانم می کند.
در پاگرد سوم قبل از اینکه شاگرد نقاش که مشغول آوردن وسایل است به ما برسد محکم در آغوشم می گیرد و می بوسد. کیف می کنم و از خودم دورش می کنم. راستش فقط به همین ها امید دارم که با پسرک عصبانی زود جوشم خوشبخت باشم. پسرک پر مشغله بد اخلاق مهربانم که دل تنگی ام برایش به ساعت هم نمی کشد و وزن خواستنش را مدام روی قلبم احساس می کنم. دیر که می کند، تماس که نمی گیرد، بی خبر که غیب می شود عصبانی می شوم، دلگیر: «ادبت می کنم پسر جان!» ولی هیچ وقت توانش رو نداشته ام. به جز دوست داشتنش کار دیگری از دستم برنمی آید.
چقدر بد ... سعی کن یه با ابهتت رو نشون بدی