-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 12:09
مانده ام در این همه تفاوت و این همه دوست داشتن!شنیده ام دختر جان گلمان پرسیده است من چطور تو را انتخاب کرده ام...می دانی ا؟ین روزها همه اش ذهن ام درگیر جوابی است که هیچ وقت گفته نخواهد شد. برای انتخاب تو چه دلیلی محکم تر از عشقی که می ریزی در چشم هایت ؟ در دستهایت و صدای مهربانت که می گویی مریض نشی بابایی غصه بخوره!...
-
کسالت موضعی
چهارشنبه 20 تیرماه سال 1386 12:24
روشی که این یکی دو ماه برای بالا بردن اطلاعاتم بکار گرفته بودم و جواب هم داده بود نمی تونم ادامه بدم. روحم دوباره شلخته شده و زیر بار مطالعه و برنامه نمیره. دوبار دچار کسالت علمی شدم!! و این باعث میشه هر روز وقتم بگذره بدون اینکه مطلب تازه ای یاد گرفته باشم و این اصلا خوب نیست....
-
بیست سی هزار تومان بده کار ما راه بیافتد
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 09:47
پسره آن قدر حالش خراب بود که در پارکینگ را باز گذاشته بود و ساعت سه و نیم صبح گشت پلیس را کشانده بود توی خانه که از انباری و موتور خانه تا پشت بام را بگردند و آخر سر هم ما را بیدار کنند که آقا جان بیایید در خانه تان را ببندید!! کاش پلیسه آن قدر کارش خوب بود که پسره را روز روشن در خیابان خفت نمی کردند و با چاقو تهدید؛...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 12:40
نوشتنم و پاک کردم. آنقدر کلافه ام که نوشته ام هم از هم گسیخته می شود ... هیچ چیز آنی نیست که من می خواهم.
-
عادی نمی شوی
شنبه 25 آذرماه سال 1385 11:19
می دانم که به اندازه کافی دوستت ندارم،اندازه کافی یعنی چقدر؟ یعنی کامل و بی قید و شرط... یعنی پر شوم از تو لحظه به لحظه. پر شوم از چشمهایت - چشمهای مهربانت. یعنی بی تو ماندن برایم سخت باشد و بدانمت به تمامی. جا داری برای دوست داشته شدن و کار دارم برای دوست داشتن. می دانی که دوست داشتن هم بلد بودن می خواهد؟ بلد نیستم...
-
۴۰
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 12:49
این روزها هیچ استراحتی نمی کند. حتی روزهای جمعه هم دفتر است و خیلی کم می بینم اش. یاد تصمیم اول خودم می افتم که از مراسم عروسی یک مهمانی خصوصی می خواستم و چند تا عکس یادگاری. یاد صحبتها و برداشت هایی که تصمیم او را تبدیل کرد به باید و حتما و ... حالا زمان بیشتری لازم هست و پول بیشتری . تقریبا تمام وقت اش را یا در دفتر...
-
۶۴
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 12:34
از پنجره تاکسی زهوار در رفته بیرون را نگاه می کنم و لبخند می زنم بی مقدمه... از رویاهایش خوشم می آید چون کودکانه هستند :پاک و شیرین. به فضای باز روبروی آشپزخانه اشاره می کند « اینجا یک میز گرد می گذرایم » به سمت دیگر می رود «اینجا هم جای تلویزیون است» و... چیزی نمی گویم . من هم خوشحالم. تصور اینکه دوری مان به حداقل می...
-
این چند روزه
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 12:51
داریم میرسیم به یک سال، اولین سالگرد. به همین روزها در سال گذشته فکر می کنم و همه اتفاقاتی که برای ما رخ داده.برای من و برای او : کسی که دوستش دارم و دوستم داره. چند روز پیش یک پیام کوتاه از یکی از دوستان گرفتم که نوشته بود «تنها کسانی که ما را می رنجانند عزیزانی هستند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند.» و در این مدت...
-
به سلامت دارش
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 12:12
از همین الان دلم برایت تنگ شده. از همان دیشب تنگ شده بود. بوی تنت را تا آنجا که میشد جا دادم در ریه هایم . برای چهار روز کافیست؟! کاش دیشب بیشتر می ماندی یا می گذاشتی دقیقه ای، چند ثانیه ای غرق کنم خودم را در آغوشت. خسته بودی ،خیلی خسته. و من مدام برایت دعا می کنم. که خدا نگهدارت باشد. که سلامت باشی. که باشی، همیشه...
-
برف دلم رو می بره
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 12:12
دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی! آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا...
-
بالا بالا...بالاتر
شنبه 17 دیماه سال 1384 09:40
خوشحال نیستم که اون اینقدر کم فهمه ولی خوشحالم که بیشتر از اون می فهمم. خوشحالم چون مطمئنم من خوشبخت تر از اون هستم چون به این شکل کینه نمی ورزم. نمی بینمش، نمی خوام ببینمش- و به خاطر این نخواستن چند تا قرار با دوستان رو از دست دادم- اما متلک پرانی و جوسازی و بی حرمتی رو اصلا قبول ندارم. وقتی اینطوری جواب می نویسه...
-
تا کی؟
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 13:03
نمی دونم ما ایرانی ها چرا این طور هستیم و قراره تا کی همین طور بمونیم. چند وقت بود که می خواستم آلبوم های سامی یوسف که تازه در ایران مجوز انتشار گرفته رو بخرم. جایی ندیده بودم تا هفته پیش که تو نشر چشمه دیدم یک خانمه میخواد از همین CD ها بگیره:آلبوم المعم رو. من هم یکی گرفتم بدون اینکه نگاه کنم. به خونه که رسیدم و CD...
-
یا باد آن روزگاران...
چهارشنبه 7 دیماه سال 1384 09:32
دیشب کلی خاطره رو با هم مرور کردیم. خاطراتی که مربوط به خیلی گذشته ها نیست: خاطراتی در عصر روز ۲۸ فروردین ۱۳۸۴. اولین باری که دیدمش و رفتیم هتل استقلال. روبروی در ورودی آخر سالن نشستیم، کنار شیشه. تمام لحظه ها رو مرور کردیم که چی گفتم که خنده اش گرفت، که چی گفت که برام عجیب بود. ساعت ۵/۱ شب رفتیم آنجا و دو تا قهوه...
-
رسیدن به خیر
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 08:56
تو هوای امروز حسابی منجمد شده ام. حالا - به محض رسیدن- برای خودم یک لیوان چای ریخته ام. کم کمک مزه اش می کنم تا کمی سردتر شود و قابل خوردن. نگاهم به ساعت است و نمی فهمم که عقربه ها چرا گذشتن یادشان رفته. حداقل باید ساعت ده را نشان بدهند تا بتوانم بروم سراغ گوشی تلفن. زودتر می ترسم خواب باشد، دیشب دیروقت از سفر رسید....
-
دل بسی تنگ بود...
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 12:51
همه کج خلقی ها، دل تنگی ها و سستی ها برای وقتی هست که نیستی... دیشب که امدی دل تنگی هام پریدند و امروز در جواب هر احوالپرسی با اطمینان گفتم خوب! وقتی نیستی از خودت هم دلگیر میشم، نبودنت بهونه گیرم می کنه. حضورت رو از من دریغ نکن. با من بمون تا همیشه...
-
چشمهایش
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 13:14
نمی تونم از خودم پنهان کنم، از دیگران هم! و از خودش بیشتر! اینکه من به چشمهایش عاشق شدم یا بهتر بگم به نگاهش... به چشمهایش که انگار همه دنیا رو ریخته اند در آنها! به نگاهش که مهربونی میریزه در تمام دنیا... و دروغ نگم به صدایش. که آهنگی داره... آهنگ... و باز هم مهربونی میریزه در فضا و هوا. راز چشمها رو هر کسی نمی دونه!...