دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی!
آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا رفتیم چاپاتی گذاشته بود. بعدها اتفاقی تو اینترنت پیداش کردم و حالا هر وقت بهش گوش می کنم می بردم یک جای دیگه، یک جایی دور از این آدمها که حرف زدنهای فراوان و خندیدن های بی جهتشون کلافه ام می کنه. آدمهایی که آهنگ های مزخرف گوش می کنند و مدام حرف می زنند.آدمهایی که برای همدیگه می زنند و قربون صدقه همدیگه می روند.
دانه های برف دارند می ریزند-خیلی زیاد- و یک چیزی به من میگه اینجا نمون.
باسلام خدمت شما
مطالب شما را خواندم موفق باشی
به من سر بزن خوشحال می شوم
سلام
منم موافقم
باجمله آ خرت
من نمیدونم
ولی هر کس به من میرسه دوست داره پیاده بشه توی ایستگاه دلم وبا من درد ودل میکنه
بد هم میره واسه خودش
منم تا جایی که بتونم راهنماییش میکنم
امتحان کن بد نیست
باران را همیشه بیش از برف دوست داشته ام...نمی دانم چرا...عطر باران و مستی اش را برف ندارد و خاطره هایش را...
سلام
بلاگ خیلی زیبایی دارید
به ما هم سر بزنید
موفق باشی
سلام.
باید ماند و مبارزه کرد ،که کمال در مسیر استواری محقق میشود.
میتونیم خستگی ها رو با هم قسمت کتیم.مگه نه؟
دوست عزیز ممنونم به خاطر نظری که دادید.
نوشته تون احساس خوبی بهم داد. چیزی مثل سبک شدن.
با اجازه شما رو در لیست پیوندهام قرار دادم.