چه خنکایی دلم را می گیرد وقتی می گویند در خواب جدیدشان تو را با من دیده اند... هر اشاره ای به اینکه به یادم هستی کمی سرخوش ام می کند.
حالا همه برایم دعای خیر می کنند. دعا می کنند تا همان طور که خودت رفتی مهرت هم از دل من برود و من دلم می گیرد. خیلی بیشتر از آنکه فکرش را بکنی، دلم می گیرد از دوست نداشتن ات و فراموش کردن ات ... حتی بیشتر از نبودن ات.
من آرامم. خیلی بیشتر از آن که فکر کنی. مگر نمی بینی هر روز سرکار می روم و با دیگران چند کلامی صحبت می کنم و در این چند روز اخیر حتی خندیده ام!
یادت هست؟ گفتی بدون تو می میرم و من جوری نگاه ات کردم که ... و تو ادامه دادی شاید نمیرم ولی بدون تو خوش نمی گذرد.می بینی؟ من بدون تو هنوز زنده ام اما خوش نمی گذرد.
21 روز است که با من خداحافظی کرده ای. آن لحظه نمی دانستم که این وداع همیشگی است. 2مرداد ماه 1388 تاریخ تلخی برای من خواهد بود: تلخ تریم روز زندگی ام.
آخرین تصویری که از تو دارم: ایستاده در قاب در خانه با یکی از آن ژست های منحصر به فردت، بی هیچ حرفی. ایستاده ای تا من آخرین آیة الکرسی را برایت بخوانم و برای همیشه ترکم کنی. فقط خدا می داند که جایت چقدر خالی ست... شاید تو هم بدانی. هیچ به فکرم هستی؟
از چه زمانی شروع شد؟ نمی دانم.
چیزی که می دانم این است که پایان ندارد حضور بی وقفه و مدام ات در کنارم.
هیچ چیز دردناک تر از این نیست که بعد از سال ها به خودت بیای و ببینی گیرت همونی هست که چند سال پیش...
یعنی چقدر پیشرفت؟
لنیچ عزیزم:
باز هم سلام. امروز دیگه راستی راستی نمی دونم کجایی و دلم یک عالم برایت تنگ شده ولی سعی می کنم به روی خودم نیارم. به خاطر ح.ر.م.ن عزیز است بیشتر. قوم و خویشت نامرادی کرد با ما و نیامد پیش مان! فکرش را بکن! ح.ر.م.ن عزیز خیلی خیلی ناراحت و غمگین است. آن قدر که دیروز منشی شان صدایش کرده و پرسیده آقای ح.ر.م.ن عزیز ، چرا امروز این قدر بد اخلاق هستید؟ فکرش را بکن! س.ف -همان که قد بلندی دارد و به ضربه مشت اش می نازد همیشه - گفته پسرش را برده اند سربازی ناراحت است.نمی دانم خانم منشی باور کرده یا نه - هرچند خیلی خنگ تشریف دارد اگر باور کرده باشد، آخر مگر به ح.ر.م.ن عزیز می آید که پسر داشته باشد؟! آن هم از نوع سربازش - ولی منظورم این است که خیلی خیلی ناراحت است این پسر جانمان. مخصوصا حالا که تو رفتی و دوست ات نیامد.راستی چرا مردم نامرادی می کنند و زیر قول شان می زنند؟
دیشب خیلی جایت خالی بود که ببینی ح.ر.م.ن عزیز و آقای همسایه پایینی چطور به ۱۱۰ التماس می کردند که شما را به خدا بیایید ما را از دست این خانمهای شریف و آقایانی که به طبقه اول ساختمان ما دعوتشان کردند و در این سیاه زمستان مدل روز اول ورودشان به این دنیا پشت پنجره رفت آمد می کنند نجات بدهید تو که می دانی دفعه اول شان نبود ولی حداقل دفعات قبل اینطور پشت پنجره نمی آمدند و مدل کنار ساحلی در راه پله ها ظاهر نمی شدند و وقتی هم آخر کار به مردک ۵۰-۶۰ ساله می گفتند این چه وضعیه که ما شما را دیدیم نمی گفتند دیدید که دیدید- و شاید در دلشان خیلی دلتان بخواهد.
روزگار بدی است و سر رفتن تو دلمان تنگ. فکر می کنی کلاه سرمان رفته؟ ما که این طوری فکر می کنیم، خدا می داند.
بد روزگاری شده
لنیچ عزیزم:
ببخش که دیشب خوب ازت خداحافظی نکردم. راستش فکر نمی کردم امروز راستی راستی بری. یعنی دوست نداشتم که این طوری بشه. خودت می دونی که چقدر خاطره با تو داشتمُ داشتیم. همیشه بودی و اگر هم نبودی یادت بود.حتی روز عروسی هم می خواستم تو با ما بیای اما گفتند نه! نمیشه! لنیچ دیگه پیر شده. از بر و رو افتاده...
حمیدرضا امروز گفت که راستی راستی رفتنی شدی! دلم گرفت نه مثل وقتی که تنگ خوشگلم از تو یخچال افتاد و شکست، نه! آخه من با تنگ خوشگله که خاطره نداشتم، عکس یادگاری نگرفته بودم، همسفرمون نشده بود...
امیدوارم جایی که می ری هم مثل ما دوستت داشته باشند و بهت رسیدگی کنند.اگر هم یک وقت هایی به حمیدرضا غر زدم که کمتر خرج این گل پسر کن حلالم کن، باشه؟ اخه خودت می دونی که! حمیدرضا هم زیادی حساس بود. مواظب خودت باش پسر!
پ.ن:راستی اونی که قراره بیاد پیش ما از اقوام خودته! یک گالانت یشمی. لازم نیست سفارش اش رو بکنی خودمون هواش رو داریم، قول می دم.