روشی که این یکی دو ماه برای بالا بردن اطلاعاتم بکار گرفته بودم و جواب هم داده بود نمی تونم ادامه بدم. روحم دوباره شلخته شده و زیر بار مطالعه و برنامه نمیره. دوبار دچار کسالت علمی شدم!! و این باعث میشه هر روز وقتم بگذره بدون اینکه مطلب تازه ای یاد گرفته باشم و این اصلا خوب نیست....
پسره آن قدر حالش خراب بود که در پارکینگ را باز گذاشته بود و ساعت سه و نیم صبح گشت پلیس را کشانده بود توی خانه که از انباری و موتور خانه تا پشت بام را بگردند و آخر سر هم ما را بیدار کنند که آقا جان بیایید در خانه تان را ببندید!! کاش پلیسه آن قدر کارش خوب بود که پسره را روز روشن در خیابان خفت نمی کردند و با چاقو تهدید؛ تا آنقدر حالش بد نبود که در خانه اش تا سه صبح باز بماند!
نوشتنم و پاک کردم. آنقدر کلافه ام که نوشته ام هم از هم گسیخته می شود ... هیچ چیز آنی نیست که من می خواهم.
می دانم که به اندازه کافی دوستت ندارم،اندازه کافی یعنی چقدر؟ یعنی کامل و بی قید و شرط... یعنی پر شوم از تو لحظه به لحظه. پر شوم از چشمهایت - چشمهای مهربانت. یعنی بی تو ماندن برایم سخت باشد و بدانمت به تمامی.
جا داری برای دوست داشته شدن و کار دارم برای دوست داشتن. می دانی که دوست داشتن هم بلد بودن می خواهد؟ بلد نیستم پسرکم، انتظار دارم زیادی انگار. این روزها زیادی تلخ ام ... عطر تنت را می خواهم و بغلت را... بغل محکم ات را همین الان!
کاش بتوانم کمی دیوانگی کنم باز مثل ماهای اول چه حسی می آمد وقت آمدنت و چه سخت بود رفتنت. غرق شده ام در کارهای تازه ام حالا، دارم تو را فراموش می کنم انگار...عجب!!
این روزها هیچ استراحتی نمی کند. حتی روزهای جمعه هم دفتر است و خیلی کم می بینم اش. یاد تصمیم اول خودم می افتم که از مراسم عروسی یک مهمانی خصوصی می خواستم و چند تا عکس یادگاری. یاد صحبتها و برداشت هایی که تصمیم او را تبدیل کرد به باید و حتما و ... حالا زمان بیشتری لازم هست و پول بیشتری . تقریبا تمام وقت اش را یا در دفتر می گذراند برای تامین همان هزینه های بیشتر و یا در خیابان و مغازه ها برای همان زمان بیشتر.
حالا حتی فرصت نمی کند آنقدر گوشی را نگه دارد تا بگویم که دوستش دارم... زیاد.
از پنجره تاکسی زهوار در رفته بیرون را نگاه می کنم و لبخند می زنم بی مقدمه... از رویاهایش خوشم می آید چون کودکانه هستند :پاک و شیرین. به فضای باز روبروی آشپزخانه اشاره می کند « اینجا یک میز گرد می گذرایم » به سمت دیگر می رود «اینجا هم جای تلویزیون است» و... چیزی نمی گویم . من هم خوشحالم. تصور اینکه دوری مان به حداقل می رسد خوشحالم می کند، همان لحظه نا امید هم می شوم: اگر بخواهد مثل حالا این قدر پرمشغله باشد و دیروقت به خانه بیاید... و باز هم چیزی نمی گویم. از لیست سفارشات آینده ام حرف می زند و من از موارد لیست خنده ام میگیرد. « ۳۰۰ گرم پنیر با یک دونه روسری» چه بی ربط! می فهمم که در ذهن اش چیزی می گذرد شاید شیرین تر از آنچه برای من می گذرد. ما ۲ ماه و اندی فاصله داریم تا با هم بودنمان ، با هم بودنی که کیفیت اش گاهی نگرانم می کند.
در پاگرد سوم قبل از اینکه شاگرد نقاش که مشغول آوردن وسایل است به ما برسد محکم در آغوشم می گیرد و می بوسد. کیف می کنم و از خودم دورش می کنم. راستش فقط به همین ها امید دارم که با پسرک عصبانی زود جوشم خوشبخت باشم. پسرک پر مشغله بد اخلاق مهربانم که دل تنگی ام برایش به ساعت هم نمی کشد و وزن خواستنش را مدام روی قلبم احساس می کنم. دیر که می کند، تماس که نمی گیرد، بی خبر که غیب می شود عصبانی می شوم، دلگیر: «ادبت می کنم پسر جان!» ولی هیچ وقت توانش رو نداشته ام. به جز دوست داشتنش کار دیگری از دستم برنمی آید.
داریم میرسیم به یک سال، اولین سالگرد. به همین روزها در سال گذشته فکر می کنم و همه اتفاقاتی که برای ما رخ داده.برای من و برای او : کسی که دوستش دارم و دوستم داره. چند روز پیش یک پیام کوتاه از یکی از دوستان گرفتم که نوشته بود «تنها کسانی که ما را می رنجانند عزیزانی هستند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند.» و در این مدت چه خوب معنای این جملات رو درک کردم. ما که در عین دوست داشتنمان -در عین بسیار دوست داشتنمان -همدیگر را ندید می گیریم ، می رنجانیم ، غمگین می کنیم...
شنیده بودم که ازدواج پایان عشق است ،امروز می دانم که اینطور نیست. این ما هستیم که قدردان با هم بودنمان نیستیم و اشتباه می کنیم. عشقمان را رها می کنیم تا هر طور می خواهد بچرخد. امروز می دانم که بسیار دوستت دارم هرچند دلم غمگین است. ما به آخر عشق نرسیده ایم فقط کمی ناسپاس شده ایم.
دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی!
آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا رفتیم چاپاتی گذاشته بود. بعدها اتفاقی تو اینترنت پیداش کردم و حالا هر وقت بهش گوش می کنم می بردم یک جای دیگه، یک جایی دور از این آدمها که حرف زدنهای فراوان و خندیدن های بی جهتشون کلافه ام می کنه. آدمهایی که آهنگ های مزخرف گوش می کنند و مدام حرف می زنند.آدمهایی که برای همدیگه می زنند و قربون صدقه همدیگه می روند.
دانه های برف دارند می ریزند-خیلی زیاد- و یک چیزی به من میگه اینجا نمون.