چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

به سلامت دارش

از همین الان دلم برایت تنگ شده. از همان دیشب تنگ شده بود. بوی تنت را تا آنجا که میشد جا دادم در ریه هایم . برای چهار روز کافیست؟! کاش دیشب بیشتر می ماندی یا می گذاشتی دقیقه ای، چند ثانیه ای غرق کنم خودم را در آغوشت.
خسته بودی ،خیلی خسته. و من مدام برایت دعا می کنم. که خدا نگهدارت باشد. که سلامت باشی. که باشی، همیشه باشی.
امروز نمی بینمت، فردا هم ، پس فردا و روز بعد از آن. شنبه کمی از نگاهت را به من قرض می دهی؟ و یکی دو نفس عطر تنت را؟ شنبه می شود بعد از مدت ها با من باشی، نه کنارم که با من!
خسته ای خسته و من مدام برایت دعا می کنم.

برف دلم رو می بره

دانه های برف تو هوا معلق اند. یک عالم دانه برف که همه جا رو سفید کردند. بهشون که نگاه می کنم یک حس غریبی میاد سراغم. غریب؟ شاید هم خیلی خودمانی و آشنا. یک چیزی که بهم میگه اینجا نباش...نشسته پشت میز و  خیره به مانیتور در حالی که فکر می کنی که چی باید چطور باشه و چه شکلی!
آهنگی رو گوش می کنم که اولین بار که با المیرا رفتیم چاپاتی گذاشته بود. بعدها اتفاقی تو اینترنت پیداش کردم و حالا هر وقت بهش گوش می کنم می بردم یک جای دیگه، یک جایی دور از این آدمها که حرف زدنهای فراوان و خندیدن های بی جهتشون کلافه ام می کنه. آدمهایی که آهنگ های مزخرف گوش می کنند و مدام حرف می زنند.آدمهایی که برای همدیگه می زنند و قربون صدقه همدیگه می روند.
دانه های برف دارند می ریزند-خیلی زیاد- و یک چیزی به من میگه اینجا نمون.