چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

۴۰

این روزها هیچ استراحتی نمی کند. حتی روزهای جمعه هم دفتر است و خیلی کم می بینم اش. یاد تصمیم اول خودم می افتم که از مراسم عروسی یک مهمانی خصوصی می خواستم و چند تا عکس یادگاری. یاد صحبتها و برداشت هایی که تصمیم  او را تبدیل کرد به باید و حتما و ... حالا زمان بیشتری لازم هست و پول بیشتری . تقریبا تمام وقت اش را یا در دفتر می گذراند برای تامین همان هزینه های بیشتر و یا در خیابان و مغازه ها برای همان زمان بیشتر.

حالا حتی فرصت نمی کند آنقدر گوشی را نگه دارد تا بگویم که دوستش دارم... زیاد.

۶۴

از پنجره تاکسی زهوار در رفته بیرون را نگاه می کنم و لبخند می زنم بی مقدمه... از رویاهایش خوشم می آید چون کودکانه هستند :پاک و شیرین. به فضای باز روبروی آشپزخانه اشاره می کند « اینجا یک میز گرد می گذرایم » به سمت دیگر می رود «اینجا هم جای تلویزیون است» و... چیزی نمی گویم . من هم خوشحالم. تصور اینکه دوری مان به حداقل می رسد خوشحالم می کند، همان لحظه نا امید هم می شوم: اگر بخواهد مثل حالا این قدر پرمشغله باشد و دیروقت به خانه بیاید... و باز هم چیزی نمی گویم. از لیست سفارشات آینده ام حرف می زند و من از موارد لیست خنده ام میگیرد. « ۳۰۰ گرم پنیر با یک دونه روسری» چه بی ربط! می فهمم که در ذهن اش چیزی می گذرد شاید شیرین تر از آنچه برای من می گذرد. ما ۲ ماه و اندی فاصله داریم تا با هم بودنمان ، با هم بودنی که کیفیت اش گاهی نگرانم می کند.

در پاگرد سوم قبل از اینکه شاگرد نقاش که مشغول آوردن وسایل است به ما برسد محکم در آغوشم می گیرد و می بوسد. کیف می کنم و از خودم دورش می کنم. راستش فقط به همین ها امید دارم که با پسرک عصبانی زود جوشم خوشبخت باشم. پسرک پر مشغله بد اخلاق مهربانم که دل تنگی ام برایش به ساعت هم نمی کشد و وزن خواستنش را مدام روی قلبم احساس می کنم. دیر که می کند، تماس که نمی گیرد، بی خبر که غیب می شود عصبانی می شوم، دلگیر: «ادبت می کنم پسر جان!» ولی هیچ وقت توانش رو نداشته ام. به جز دوست داشتنش کار دیگری از دستم برنمی آید.

این چند روزه

داریم میرسیم به یک سال، اولین سالگرد. به همین روزها در سال گذشته فکر می کنم و همه اتفاقاتی که برای ما رخ داده.برای من و برای او : کسی که دوستش دارم و دوستم داره. چند روز پیش یک پیام کوتاه از یکی از دوستان گرفتم که نوشته بود «تنها کسانی که ما را می رنجانند عزیزانی هستند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند.»  و در این مدت چه خوب معنای این جملات رو درک کردم. ما که در عین دوست داشتنمان -در عین بسیار دوست داشتنمان -همدیگر را ندید می گیریم ، می رنجانیم ، غمگین می کنیم...

شنیده بودم که ازدواج پایان عشق است ،امروز می دانم که اینطور نیست.  این ما هستیم که قدردان با هم بودنمان نیستیم و اشتباه می کنیم. عشقمان را رها می کنیم تا هر طور می خواهد بچرخد. امروز می دانم که بسیار دوستت دارم هرچند دلم غمگین است. ما به آخر عشق نرسیده ایم فقط کمی ناسپاس شده ایم.

یا باد آن روزگاران...

دیشب کلی خاطره رو با هم مرور کردیم. خاطراتی که مربوط به خیلی گذشته ها نیست: خاطراتی در عصر روز ۲۸ فروردین ۱۳۸۴. اولین باری که دیدمش و رفتیم هتل استقلال. روبروی در ورودی آخر سالن نشستیم، کنار شیشه. تمام لحظه ها رو مرور کردیم که چی گفتم که خنده اش گرفت، که چی گفت که برام عجیب بود. ساعت ۵/۱ شب رفتیم آنجا و دو تا قهوه فرانسوی بد طعم و یخ کرده خوردیم و لذت بردیم به یاد روزی که کنار هم نشسته بودیم و فلسفه می بافتیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم ...
خاطراتی رو مرور کردیم که مربوط به خیلی گذشته ها نبود اما مزه مزه کردن دوباره شان احساس خیلی خوبی به ما داد. به نظرم خیلی خوبه که هر از گاهی دوباره یادمون بیاد لحظه های قشنگ گذشته ها رو، که دوباره بعضی از اون جملاتی که تا مغز استخوانمون رو می لرزاند بهم بگیم. بگیم که چه احساسی داشتیم و از کنار هم بودن - به سبک آن روزها - چه لذتی می بردیم. گاهی مثل آن دوران خجالت بکشیم و گاهی مثل آن روزها نگاه کنیم.

خاطرات شیرینمان بی مزگی قهوه رو از یادمون برد. حالا لذت کشف دوباره اش رو دوباره می چشم.