چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

یا باد آن روزگاران...

دیشب کلی خاطره رو با هم مرور کردیم. خاطراتی که مربوط به خیلی گذشته ها نیست: خاطراتی در عصر روز ۲۸ فروردین ۱۳۸۴. اولین باری که دیدمش و رفتیم هتل استقلال. روبروی در ورودی آخر سالن نشستیم، کنار شیشه. تمام لحظه ها رو مرور کردیم که چی گفتم که خنده اش گرفت، که چی گفت که برام عجیب بود. ساعت ۵/۱ شب رفتیم آنجا و دو تا قهوه فرانسوی بد طعم و یخ کرده خوردیم و لذت بردیم به یاد روزی که کنار هم نشسته بودیم و فلسفه می بافتیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم ...
خاطراتی رو مرور کردیم که مربوط به خیلی گذشته ها نبود اما مزه مزه کردن دوباره شان احساس خیلی خوبی به ما داد. به نظرم خیلی خوبه که هر از گاهی دوباره یادمون بیاد لحظه های قشنگ گذشته ها رو، که دوباره بعضی از اون جملاتی که تا مغز استخوانمون رو می لرزاند بهم بگیم. بگیم که چه احساسی داشتیم و از کنار هم بودن - به سبک آن روزها - چه لذتی می بردیم. گاهی مثل آن دوران خجالت بکشیم و گاهی مثل آن روزها نگاه کنیم.

خاطرات شیرینمان بی مزگی قهوه رو از یادمون برد. حالا لذت کشف دوباره اش رو دوباره می چشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
n چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:03 ق.ظ http://west74.blogsky.com

جالب بود منم یاد اولین روزم افتادم ولی ما هتل استقلال نرفتیم.چون ماپرسپولیسی هستیم.مرسی یه سرم تو به ما بزن دوست داشتی نظرتو بگو

بانمک چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام
خسته نباشی
ما اولین روز از کنار چلو کبابی رد شدیم به من گفت عجب بوی خوبی میاد بهش گفتم اگر قول بدی دختر خوبی باشی هر روز می آییم تا از اینجا رد بشیم
نخند .....
اینی که وگفتی چی بید؟
موفق باشی
تا بعد ...
پیش من هم بیا خوشحال میشوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد