چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

مردم چه می دانند غم چیست

وقتی از آرزوی گرفتن دستانت بی خبرند؟

آی آدمها

در این یک سال نبودن ات، تلخی ها، سختی ها هیچ کدام آن قدر بارخاطر نبودند که آدم ها

این آدم ها و فراموشی شان

این آدم ها و قدرناشناسی شان

ای آدمها...

بی خوابی

دلم گرفته و حالا می دونم که غم که روی دل کسی سنگینی کنه چشم هاش رو بیقرار میکنه و خواب رو ازش فراری...

حالا می دونم اون بیدار ماندن های شبانه برای غم ات زیادت بود

غم ات در این دنیا زیاد بود

خیال میکنم

این روزها فقط خیال میکنم

خیال خوب

خیال بد

خیال میکنم نشسته ای با پری ها، فرشته ها، بی خیال من

خنده ام میگیرد

و گریه ام


خیال میکنم گاهی خودم را

در خیال تو 

گاهی

با من حرف بزن

دوست داشتم با لحن آن روزهایت میگفتم با من حرف بزن
با همان لحن محکم کشدار
و تو می شنیدی
و تو حرف شنو میشدی

با من حرف بزن پسر جان...

من بودم و عشق

گاهی فکر می کنم به چه چیز در تو عاشق شدم
فکر میکنم چشمانت
و بعد...
صدایت و محبت آن
و بعد...
سادگی ات و پاکی ات
این بود که قبل از هر چیز بر دلم نشست

درد هم شکل عوض می کند. می تواند از اشک مدام روی گونه تبدیل بشود سنگینی همیشگی روی سینه .

من دلم تنگ است

خیلی دوست داشتم می توانستم همه چیزهایی که در ذهنم هست،در ذهنم هست و آزارم میدهد-آزارم میدهد و می کاهدم-

دانه دانه بنویسمشان و خلاص شوم از دستشان. بد است که نوشتن ام نمی آید. نمی توانم بنویسم آنچه که بهش فکر می کنم.

حرف زدن همیشه برایم سخت بوده- واین چقدر آزار میداد پسرکم را- و فکرکه  می کنم می بینم چقدر دچارش کرده ام به سوء تفاهم با این نگفتن ها.

نوشتن زمانی ساده تر بود اما حالا آن هم رو نشان نمی دهد.

یک چیز مشخص است اما، نه توجیه می خواهد نه تفسیر:دلم برایش تنگ شده است، برای چشم هایش که آنقدر دوستشان داشتم ، برای صدایش که اول از همه به آن عاشق شدم. برای شانه هایش که شیفته ام می کرد و برای مهربانی هایش

برای نگرانی هایش

برای دوست داشتن هایش-حتی به شیوه خودش.

بهتر از هر چیزی می دانم:دل تنگ است!

کاش میشد

فکر می کنم-خیلی-که چرا؟ گفته دیگران این است: برای بزرگ شدن،رشد کردن. به خودم نگاه می کنم و سعی می کنم نگاهم دقیق باشد و منصفانه.

نه! بزرگ نشده ام. تازه اگر هم رشدی پیدا کنم و قدی بکشم برای تو چکار می توانم بکنم. برای تو که حالا حسرت دارم برای همه لحظه هایی که در کنارت بودم و هدرشان دادم، برای همه کارهایی که می توانستند شادت کنند و نکردم.

دلم می سوزد برای همه آرزوهایی که ماند به دلت و تمنایشان نیمه کار ماند برایت. کاش میشد کاری کرد تا شاد باشی پسرکم!

آخرین تماس

دستان بزرگ و تیره با حلقه ای نقره ای رنگ بر انگشت دوم از دست چپ...

گاهی این تصویری ست که تمام ذهن ام را می گیرد.