چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

بیست سی هزار تومان بده کار ما راه بیافتد

پسره آن قدر حالش خراب بود که در پارکینگ را باز گذاشته بود و ساعت سه و نیم صبح گشت پلیس را کشانده بود توی خانه که از انباری و موتور خانه تا پشت بام را بگردند و آخر سر هم ما را بیدار کنند که آقا جان بیایید در خانه تان را ببندید!! کاش پلیسه آن قدر کارش خوب بود که پسره را روز روشن در خیابان خفت نمی کردند و با چاقو تهدید؛ تا آنقدر حالش بد نبود که در خانه اش تا سه صبح باز بماند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد