چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

چشمهایش

نوشته های گاه و بیگاه من در گذر از زندگی تازه ام

جات پیش ما خالی میشه

لنیچ عزیزم:

ببخش که دیشب خوب ازت خداحافظی نکردم. راستش فکر نمی کردم امروز راستی راستی بری. یعنی دوست نداشتم که این طوری بشه. خودت می دونی که چقدر خاطره با تو داشتمُ داشتیم. همیشه بودی و اگر هم نبودی یادت بود.حتی روز عروسی هم می خواستم تو با ما بیای اما گفتند نه! نمیشه! لنیچ دیگه پیر شده. از بر و رو افتاده...

حمیدرضا امروز گفت که راستی راستی رفتنی شدی! دلم گرفت نه مثل وقتی که تنگ خوشگلم از تو یخچال افتاد و شکست، نه!  آخه من با تنگ خوشگله که خاطره نداشتم، عکس یادگاری نگرفته بودم، همسفرمون نشده بود...

امیدوارم جایی که می ری هم مثل ما دوستت داشته باشند و بهت رسیدگی کنند.اگر هم یک وقت هایی به حمیدرضا غر زدم که کمتر خرج این گل پسر کن حلالم کن، باشه؟ اخه خودت می دونی که! حمیدرضا هم زیادی حساس بود. مواظب خودت باش پسر!

 

پ.ن:راستی اونی که قراره بیاد پیش ما از اقوام خودته! یک گالانت یشمی. لازم نیست سفارش اش رو بکنی خودمون هواش رو داریم، قول می دم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد